مزمزه می کنم عاشقانه هایم را
نه
طعم خوبی ندارند
پس بگذار هم چون گذشته نا گفته بماند.
شاید برای دلتنگی من یک جمله هم کفایت کند
اما چه کنم با این دل بی قراری که بی تابانه
عشق تورا از من طلب می کند.
وقتی به تو فکر میکنم کلمات از من می گریزند
پس من چگونه بگویم
که سخت دل تنگ تو هستم
باز هم هیچ یک از کلماتم طعم خوبی ندارند
باز هم سکوت می کنم
شاید فردا بتوانم چیزی بگویم
حرفی تازه
کلامی نو
تا تورا به سرزمین کوچک احساسم دعوت کنم
هر چند بی منظره ترین چشم اندازه جهان را دارم
اما با این حال فردا هم روز تازه ایست
سعید شجاعی
او که دستش با قلم و کاغذ آشناست
شاید شاعر نیست
شاید از خوبی ها نمی نویسد
حکم اعدام مرا می نویسد و امضا میکند
سعید شجاعی
شب عجیبی بود.
رفیق دلش گرفته بود.
رفیق غم داشت .
رفیق خسته بود .
اما سکوت کرده بود.
آرام و بی صدا در خود می شکست .
رفیق حق داشت
در این دنیای نارفیق بی هیچ امیدی تنها بود.
رفیق شب های تنهایی را به صبح سپید می رساند.
رفیق تنها
شور و شوق شعر های شاعر بود.
رفیق من تندیسی از تمام خوبی ها بود.
رفیق تو تنها
تنهای تنها
آبروی ترانه هایی
پس بی خیال نگاه نگران ما مشو.
رفیق خوب من
برخیز و لبخند را مهمان چشم های نگران مان کن.
خورشید هم هر روز به اشتیاق لبخند تو طلوع میکند.
دل آسمان را نشکن.
سعید شجاعی
حراج می کنم غرورم را
تنها به یک نگاه تو.
در زیر پای های تو
فرش میکنم این قلب بی تابم را.
سکوت می کنم و می دانم که باید از بگذرم
آرام اعتراف میکنم
دوستت دارم
و محو می شوم از سرزمینی که خاک آن هیچ وقت
سنگینی پای های مرا به حساب نمی آورد
و آسمانی که هیچ وقت باور نکرد دلتنگی هایم را .
می گذرم از تو
تا بل در شبی سرد و صمیمی
تو را به رویا ببینم
حتی اگر چهره زردم
باعث نشود که
تو یک بار به من خیره بمانی
حتی در رویا هایم.
با این حال مرگ را در وجودم
نزدیک تر از همیشه می یابم
گویی که وارد جهنم می شوم
بی تو.
وقتی جایی برای ماندن نیست
باید گذشت و رفت .
حتی به قلب جهنم .
می گذرم از تو.
سعید شجاعی