بگذار تظاهر کنم که ندیده ام
در بستر تنهایی من
بستر یک آغوش گرم مهیاست
بستر یک نگاه طولانی در آغوشی گرم مهیاست
بستر یک بوسه و نگاهی طولانی به همراه آغوشی گرم مهیاست
فقط
تو نیستی که بستر من
همان بستر تنهایی می شود
سعید شجاعی
یک روز از همین روزها
دوباره مقابل تو می نشینم
قهوه تلخ می خوریم
به چشم های هم خیره می مانیم
سکوت میکنیم
حواسمان را از اطراف پرت میکنیم
شاید راهی پیدا کردیم برای نفوذ به قلب یکدیگر
یک روز از همین روزها
دوباره عطر تنت مرا می برد به عمق رویا هایم
دوباره مسیر آشنای چهره ات را با صبوری
اندازه میکنم
بی خیال تمام سالهایی که نبودی
لحظه های بودنت را تکرار میکنم.
یک روز از همین روزها معجزه می شود
و قلب های ما زنده می شوند
دوباره سلام های ما رنگ زیبای زندگی میگیرد
یک روز از همین روزها
دوباره دستانم گره میخورد در دستان تو
دوباره خواب های ما تعبیر می شود
یک رو زاز همین روزها
دوباره من عاشق تو خواهم شد
و چه شیرین است طعم این دوباره ها
دوباره زاده خواهم شد
زین پس بی تفاوت نسبت همه اتفاقات می شوم
دیگر هیچ وقت از سمت این مسیر نمیگذرم
شاید باید کمی هم مغرور باشم
شاید دیگر از این من چیزی باقی نماند
می خواهم آنطور باشم که دیگر
نه مرگ یک پروانه و نه نگاه نگران کودکی
متاثرم کند.
دیگر خیال خوب بودن از سرم افتاده
حول حوش همین دقایق بود
دقیقاً همین دقایق
که برای اندازه یک جایی برای آرام خوابیدن
به اندازه یک جایی برای نشستن
به اندازه یک جایی برای تنهایی
مکانی را در نظر گرفتم.
با دستان خودم ساختمش
دیواری کشیدم به دور آن بلند و بی عبور
دیواری که نه دری در آن جایی دارد
نه روزنه ی پنجره ای.
در داخل این دیوارها تنهایی محض حکم فرماست
بی وابستگی به هیچ چیز این دنیا.
جایی دنج برای مردن.