تو گرم و تب داری
و من از سرما به خود می لرزم
تو از خورشید تابستان شکایت می کنی
من در انجماد اینجا در شبی سیاه و بی ستاره به دنبال رد پای ماه
من در قطب فراموشی از یاد می روم
مگر بهار چشمان تو معجزه ای کند
ورنه من همین آدم برفی خواهم ماند
با لبخندی مضحک بر صورت سردم
سعید شجاعی
تمام روزهای عاشقی من عید هستند.
فطر یا غیر فطرتش چه فرقی میکند
روزه در هر روزش حرام است.
بگذار به خدا بگویم یک عمر عاشقی کردم.
قطعاً به بهشت می روم .
سعید شجاعی
گرد تکرار کل زندگی ام را پوشانده
وقتی نباشی هیچ چیز زیبا نیست
حتی دروازه ورود من به سرزمین رویا تویی
من در لحظه ، لحظه نبودنت شکنجه می شوم
نباشی پوچی محض وجودم را در آغوش می کشد
و این راز اشتیاق فراوان من برای دیدار توست.
با تو همه رویا رنگ واقعیت می گیرد
با تو همه چیز ممکن می شود.
سعید شجاعی