لبخند مرا در چشمانت اسیر کرده ای.
هروقت به چشمانت مینگرم در انعکاس آن لبخندم را میبینم
که باز بر روی
چهره غمگینم نشسته است
من میخواهم همیشه لب خند بزنم.
چشمانت را از من دریغ مکن.
تا همیشه.
تا ابد.
هر وقت که تو میروی
من به
خیالت سلام میگویم
چه قدر دوستت دارم .
همیشه با خود خیالت هم از تو حرف میزنم.
همیشه تو را
در کنار خود میپندارم
و
تن من حتی از حضور خیالت در کنار من و
از گرمای قلبم می سوزد.
وقتی نفس هایم به شماره می افتد از خیال حضورت
سیگاری روشن میکنم تا خیالت متوجه
این راز نشود که من
عاشقانه
عاشقانه
عاشقانه
دوستت دارم.
یه روزی به جنگل پناه میبرم.
یه روزی آروم و بی صدا از بودن در کنار آدما جا میزنم.
یه روزی میرم توی کلبه ای زندگی میکنم.
یه روزی تنهای تنها زندگی میکنم.
دور از همه چیز دنیا
فقط من و جنگل و تنهایی
یه روزی
میرم.
دلم میخواهد شعری جدید بنویسم
اما نه دست یار است
نه قلم
نه دفتر شعری که دارم.
دلم آهسته گرست.
دیگر او هم یار نمی شود.
و این منم
شاعری که شعر نمی گوید
توی یک شب گرم تابستون
بعد از یک عمر روزه تنهایی
با سلام تو افطار کردم.
رو به تو نماز خوندم.
با تو حرف زدم.
تورو پرستیدم.
دوستت داشتم. عاشقت شدم.
یادت هست هنوز هم؟
امشب فرشته ای از آسمون اومد و آروم گفت تو به بهشت میری.
من میدونستم که بنده خوبی نبودم
اما تو خیلی خدای خوبی بودی.