در هجوم اوهام سوخته ام
که از آسمان آرزوهایم بر سقف دل می ریزد
با خود فکر میکنم
در روزگاری که عشق جز توهمی بیش نیست
جز سردردهای بد
جز اضطراب و انتظار
جز خواهش اشک
چیزی به ارمغان ندارد
از خود می پرسم چرا باید عاشق بود؟
و باز تنها نگاه تو تمام معادلاتم را برهم میزند
و من عاشق می مانم.
و خوب میدانم عشق تو
به تمام زندگی پوچ من می ارزد.
بگذار ستارها خاکستر شوند
وقتی تو همچون خورشید در آسمان دل می درخشی.