من برای این تنهایی
به همه مردم دنیا مدیونم
خطی که نوشتم به زبان مشترک آنها نبود
و من بی پروا
خیره ماندم به نقطه ای که
فراموشی را می سنجید
و به انتظار روزی تازه
همراه شدم با آسمانی که حسرت را
برایم آواز می خواند
سیزده مهربان
ای نفرین شده ی تاریخ
با من بمان
آدم ها از رو عادت
خاطرات خود را به در می کنند
از حافظه هاشان.
تو با من بمان
با تمام خاطرات تلخ و شیرینت
ای شوم شیرین
ای خاطره ی آخر
ای بغض همیشه ی
سال های نو رسیده
از دستم بده دوست من
تا قدرم را بدانی
تا تمام احساسم را درک کنی
آدم ها قدر داشته های خود را نمیدانند
پس از دستم بده دوست من
شاید به آن حس مشترک
رسیدیم
بیا دوست من
پس از این همه سال
پس از این هم غم و شادی
بیا تا این بار
حرف های ساده اما نگفته مان را
با هم به گفتگو بنشینیم
آتشی روشن کنیم
قهوه ای بخوریم
به تماشای باران بنشینیم
و آسوده زیر سایه شمعی
دراز بکشیم
و خاطرات را یک به یک مرور کنیم
بیا دوست من
بیا که فرصتی نمانده
ماجرای غریبی است
حکایت آدم بودن
رانده شده
تنها
و تا ابد غریب
میراثی که از آدم به یادگار مانده است
گویا خدا این همه آدم را از یاد برده
که بی حوا مانده اند