تو گرم و تب داری
و من از سرما به خود می لرزم
تو از خورشید تابستان شکایت می کنی
من در انجماد اینجا در شبی سیاه و بی ستاره به دنبال رد پای ماه
من در قطب فراموشی از یاد می روم
مگر بهار چشمان تو معجزه ای کند
ورنه من همین آدم برفی خواهم ماند
با لبخندی مضحک بر صورت سردم
سعید شجاعی
سلام
نوشتههایتان را دوست دارم