اینجایم
در قلعه قلب خود
بیهوده در مکوب
دروازه این قلعه باز شدنی نیست
اسرار این قلعه شنیدنی نیستند
این جا جز بوی کهنگی دیوارهایش
جز بوی خون خشک شده ی من
جز سکون زمان
چیز دیگری ندارد
بیهوده در مکوب
این دروازه باز شدنی نیست
نه من راه به بیرون دارم
نه کسی را توان ورود به داخل
این قعله مهمان نواز نیست
انتظار
از همه چیز مرگبار تره
حتی از سیگاری که
بی تو دود میکنم
و میدونم که
روزی از این
چشم انتظاری
میمرم.
خسته ام از هجوم این همه کلمات
که بر زبانم جاری نمی کنم
خسته ام از هر چه سکوت اجباری
دلم برای یک دل سیر فریاد تنگ شده است.
این جا هوا کمی گرانفروشی میکند
به قیمت خون میفروشد فریاد هارا
آهای
آسمان
من قلبم را یک جا می فروشم
بگذار تا سکوتم را بشکنم