آرام قدم میزنم
رد می شوم از سایه ام
در ازدحام خیالات باطلم
گم می شوم
می گذرم
از روی تمام نت های سکوت
سرم گیج می رود
خاطراتم
شکنجه ام می کند
هر گوشه
هر جا که می نگرم
تنها جای تو خالیست
جز این چیز دیگر نمی بینم
و آن قطره اشک
که میرقصد و میلرزد
می ریزد و می بارد
باز هم به کوچه های رویا می رسم
سرکی میکشم
شاید آنجا منتظرم باشی
اما باز هم به بن بست
نبودنت بر میخورم
بی هیچ آرزو و ای کاشی
به دیوار های تنهایم تکیه میزنم
تا ایستاده
قلبم بمیرد
تا دیگر
نبودنت را حس نکنم
با این همه
برای مرگ هم تو را کم می آورم
سعید شجاعی